هفته سوم شب پنجم(کاردستی، تلاش برای جهانی بهتر)

سلام
شبتون بخیر

امشب چهارشنبه ١٢ خرداد ماه ۱۴۰۰ با این مطالب همراه شما هستیم:

🌱 کاردستی
🌱 تلاش برای جهانی بهتر

 

✅کاردستی

.

✅ تلاش برای جهانی بهتر

«مردم خوبند»

«به‌ بهانۀ قطع برق و حرکت زیبای گل‌فروش‌های شیرازی»

شب است.
برق قطع شده، مثل خیلی از جاهای دیگر.
چهارراه خبرنگار یکی از چهارراه‌های شیراز است.
بگذریم که کلاً انگار ناف خبرنگارهای دوست‌داشتنی را با دوراه و چهارراه و هزار راه بریده‌ اند.
شهر تاریک است، چراغ راهنما خاموش است، تعداد ماشین زیاد است، همۀ مردم کار دارند، پلیس هم نیست!

سر چهارراه، بچه‌هایی که گل می‌فرختند ایستاده‌اند. به رگ غیرت مسئولیت اجتماعی‌شان برمی‌خورد و می‌ایستند و ترافیک را سر و سامان می‌دهند، چه‌قدر تمیز، چه‌قدر زیبا، چه‌قدر شیک!

مردم هم وقتی لونی‌ها را می‌بینند، لوتی‌گری می‌کنند و بدون کوچک‌ترین بی‌نظمی، به فرمان پسرک گل‌فروش می‌ایستند و می‌روند.

از ته دل جار می‌زنند: اصلاً هر چه شما بگویی! به‌روی چشم!

نمی‌دانم این سطح شعور و معرفت را در کدام دانشگاه و کتاب و موسسۀ فرهنگی آموزش دیده‌اند،
نمی‌دانم کدام فیلم آموزنده را در کدام سینمای لاکچری دیده‌اند که این‌قدر می‌فهمند.

نمی‌دانم بوی کدام کباب و عطر کدام حقوق چند ده میلیونی مستشان کرده که این‌قدر خوبند!

پاسخ ساده است!
ما غافلیم و فکر می‌کنیم می‌فهمیم، اما نمی‌فهمیم…
و او در دریای بی‌ادعایی خودش غرق است و از شنا کردن میان امواج عاشقانه و جوانمردی خویش زیر آفتاب معرفت لذت می‌برد.

این فیلم را یکی از عزیزان شیرازی گرفته که دلش همواره برای شیراز می‌تپد.
صدایش را گوش کنید و به واژه‌واژه‌هایی که به‌کار می‌برد دقت کنید. همه را با احترام یاد می‌کند؛ زیبا، فاخر، رندانه و شیرازی!

به بچه‌ها دقت کنید به کنترل حرکت ماشین‌ها با دست، به دویدن پسرک از این سو به آن سوی چهارراه، به صدای سوت کنترلگر و به صدا و فریادهای دلسوزانه‌شان.

مردم خیلی خوبند.
این‌ها مردمند.
مردم دقیقاً همین‌ها هستند که شاید حتی این متن را هم نخوانند!
آن‌ها آن‌قدر درگیر عشق‌بازی با خدمتند که وقت ما را ندارند.

کاملا تصادفی یکی دو ساعت قبل سر همین چهارراه بودم.
وقتی یکی از جوانان گل‌فروش سراغم آمد یک شکلات تعارفش کردم، یک شکلات پانصد تومانی!
اول یک شاخه گل پانزده هزار تومانی به من هدیه داد و بعد شکلات را گرفت و گفت: «قربان معرفتت».

آن لحظه چیزی نگفتم، اما بگذار الآن در جوابش بگویم که :
«خاک تو سرُم کاکو؛ که هنو از معرفت هیچّی نَمی‌فهمم»

مهدی میرعظیمی
شیراز

فیلم و صدا : آقای مهندس مهیار
قدوسی شیرازی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *